درباره ما |
کد سؤال: ۱۰۲۴۱ | خلفا »عمر | تعداد بازدید: ۹۳۳ |
سؤال كننده : محمد علي رزمي زماني كه پيامبر اسلام صلي الله عليه وآله وسلم در مكه مبعوث شده و دين اسلام را در ميان مردم به صورت علني اعلام فرمود ، با مخالفت قريش و به ويژه سران آن ها روبرو شدند . از آن جاي كه سران قريش قدرت گرفتن دين اسلام را با منافع خود در تضاد مي ديدند ، در برابر رشد روز افزون دين مبين اسلام وحشت كرده و جنگ همه جانبه اي را آغاز كردند ؛ تا جايي كه هر كسي را كه مسلمان مي شد ؛ به ويژه اگر از بردگان و كنيزان بود ، به شدت مورد آزار و اذيت قرارمي دادند تا از دين اسلام دست بكشند . نمونه بارز آن كشته شدن ياسر و همسرش سميه ، پدر و مادر عمار بود كه تحت شكنجه مشركان قريش به شهادت رسيدند. عمر بن الخطاب نيز كه از سران قريش به شمار مي آمد ، طبق شهادت بزرگان اهل سنت ، از كساني بود كه در برابر دين اسلام و پيامبر گرانقدر اسلام مقاومت شديدي مي كرد و هر كسي را كه مسلمان مي شد آزار و شكنجه قرار مي داد ؛ تا آن جا كه بسياري از مشركين از ترس وي اسلام نمي آوردند و يا اسلام خود را مخفي مي كردند و اگر اسلام آنان علني مي شد توسط عمر بن خطاب شكنجه مي شد . ما در اين جا فقط به دو مورد اكتفا مي كنيم . ذهبي در تاريخ الإسلام و بسياري ديگر از بزرگان اهل سنت نوشته اند : عن عبد العزيز بن عبد الله بن عامر بن ربيعة عن أمه ليلي قالت : كان عمر من أشد الناس علينا في إسلامنا فلما تهيأنا للخروج إلي الحبشة جاءني عمر وأنا علي بعير نريد أن نتوجه فقال : إلي أين يا أم عبد الله ؟ فقلت : قد آذيتمونا في ديننا فنذهب في أرض الله حيث لا نؤذي في عبادة الله فقال : صحبكم الله ثم ذهب فجاء زوجي عامر بن ربيعة فأخبرته بما رأيت من رقة عمر بن الخطاب فقال : ترجين أن يسلم ؟ قلت : نعم قال : فوالله لا يسلم حتي يسلم حمار الخطاب . يعني من شدته علي المسلمين . عبد الله بن عامر بن ربيعه از مادرش ليلي نقل مي كند كه گفت : عمر از سختگير ترين مردمان در مورد اسلام آوردن ما بود ( مانع ما مي شد ) ؛ وقتي كه خواستيم به حبشه برويم عمر به نزد من آمد در حاليكه من بر شتري بودم و مي خواستم كه به راه بيفتم ؛ پس گفت : اي أم عبد الله به كجا مي روي ؟ پاسخ دادم : شما ما را به خاطر دينمان آزار داديد ؛ پس در زمين خدا به جايي مي رويم كه به خاطر بندگي خدا آزار نشويم ! پس گفت : خدا همراه شما باشد ؛ پس شوهرم عامر بن ربيعة به نزد من آمد و او را از آنچه كه ديده بودم يعني آرام شدن عمر ، با خبر كردم ؛ پس او به من گفت : آيا اميد داري كه اسلام بياورد ؟ پاسخ دادم : آري ؛ گفت : قسم به خدا او اسلام نمي آورد تا اينكه الاغ خطاب هم اسلام آورد ( يعني حتي اگر الاغ هم اسلام بياورد او اسلام نمي آورد ) از بس كه بر مسلمانان سخت گير بود . تاريخ الإسلام ، ذهبي ، ج۱ ، ص۱۸۱ و الكامل في التاريخ ، ج۲ ، ص ۸۴ و البداية والنهاية ، ابن كثير ، ج ۳ ، ص ۱۰۰ و المستدرك ، الحاكم النيسابوري ، ج ۴ ، ص ۵۸ - ۵۹ و السيرة النبوية ، ابن كثير ، ج ۲ ، ص ۳۲ - ۳۳ و سيرة النبي (ص ) ، ابن هشام الحميري ، ج ۱ ، ص ۲۲۹ و ... . بسياري از علماي اهل سنت و از جمله ذهبي در تاريخ الاسلام ، محمد بن سعد در الطبقات الكبري و ابن عساكر در تاريخ دمشق ، اسلام آوردن عمر را اين گونه نقل كرده اند : عن أنس بن مالك قال : خرج عمر رضي الله عنه متقلدا السيف فلقيه رجل من بني زهرة فقال له : أين تعمد يا عمر ؟ قال : أريد أن أقتل محمدا ! قال : وكيف تأمن في بني هاشم وبني زهرة وقد قتلت محمدا ؟ فقال : ما أراك إلا قد صبأت . قال : أفلا أدلك علي العجب إن ختنك وأختك قد صبآ وتركا دينك . فمشي عمر فأتاهما وعندهما خباب فلما سمع بحس عمر تواري في البيت فدخل فقال : ما هذه الهينمة ؟ وكانوا يقرءون طه قالا : ما عدا حديثا تحدثناه بيننا قال : فلعلكما قد صبأتما ؟ فقال له ختنه : يا عمر إن كان الحق في غير دينك ؟ فوثب عليه فوطئه وطئا شديدا فجاءت أخته لتدفعه عن زوجها فنفحها نفحة بيده فدمي وجهها فقالت وهي غضبي : وإن كان الحق في غير دينك إني أشهد أن لا إله إلا الله وأن محمدا عبده ورسوله . فقال عمر : أعطوني الكتاب الذي هو عندكم فأقراه وكان عمر يقرأ الكتاب فقالت أخته : إنك رجس وإنه لا يمسه إلا المطهرون فقم فاغتسل أو توضأ فقام فتوضأ ثم أخذ الكتاب فقرأ ( طه ) حتي انتهي إلي : * ( إنني أنا الله لا إله إلا أنا فاعبدني وأقم الصلاة لذكري ) * فقال عمر : دلوني علي محمد فلما سمع خباب قول عمر خرج فقال : أبشر يا عمر فإني أرجو أن تكون دعوة رسول الله صلي الله عليه وسلم لك ليلة الخميس : اللهم أعز الإسلام بعمر بن الخطاب أو بعمرو بن هشام . وكان رسول الله صلي الله عليه وسلم في أصل الدار التي في أصل الصفا . فانطلق عمر حتي أتي الدار وعلي بابها حمزة وطلحة وناس فقال حمزة : هذا عمر إن يرد الله به خيرا يسلم وإن يرد غير ذلك يكن قتله علينا هينا قال : والنبي صلي الله عليه وسلم داخل يوحي إليه فخرج حتي أتي عمر فأخذ بمجامع ثوبه وحمائل السيف فقال : ما أنت بمنته يا عمر حتي ينزل الله بك من الخزي والنكال ما أنزل بالوليد بن المغيرة ؟ فهذا عمر اللهم أعز الإسلام بعمر فقال عمر : أشهد أن لا إله إلا الله وأنك عبد الله ورسوله . تاريخ الإسلام ، الذهبي ، ج ۱ ، ص ۱۷۴ - ۱۷۵ و تاريخ المدينة ، ابن شبة النميري ، ج ۲ ، ص ۶۵۷ - ۶۵۹ و تاريخ مدينة دمشق ، ابن عساكر ، ج ۴۴ ، ص ۳۴ - ۳۵ و الطبقات الكبري ، محمد بن سعد ، ج ۳ ، ص ۲۶۷ - ۲۶۹ و... . از انس بن مالك روايت شده است كه عمر در حاليكه شمشير به همراه داشت از خانه بيرون شد ؛ پس شخصي از بني زهره او را ديد وگفت : اي عمر ، قصد كجا داري؟ پاسخ داد : مي خواهم محمد را بكشم !! گفت : اگر محمد را بكشي ، چگونه از بني هاشم وبني زهره در امان خواهي بود ؟ عمر پاسخ داد : به گمانم كه تو نيز دست از دين خود برداشته اي ( و مسلمان شده اي ) آن شخص گفت : آيا مي خواهي تو را بر چيزي شگفت ، راهنمايي كنم ؟ داماد تو و خواهرت نيز از دين خويش بيرون شده اند !!! پس عمر به راه افتاده و به نزد ايشان رفت ؛ خباب نيز در آنجا بود و وقتي كه آمدن عمر را احساس كرد در خانه پنهان شد ؛ عمر گفت : اين سر و صداها چيست ؟ - ايشان سوره طاها را تلاوت مي كردند - پاسخ دادند : چيزي جز سخناني كه به هم مي گفتيم نبود ؛ عمر گفت : و شايد شما از دين بيرون شديد ؟ داماد عمر به او پاسخ داد : اي عمر ؛ اگر حق در غير دين تو باشد چه خواهي كرد ؟ عمر بر او جهيده و او را لگد كوب نمود ، پس خواهرش هم آمد تا از شوهرش دفاع كند اما عمر چنان با دست بر صورت او كوبيد كه صورت او خونين شد ؛ پس خواهرش در حال عصبانيت گفت : اگر حق در غير دين تو باشد پس من شهادت مي دهم كه خدايي جز خداي يگانه نيست و محمد بنده و فرستاده اوست . پس عمر گفت : كتابي را كه در نزد شماست به من بدهيد - عمر خواندن مي دانست - پس خواهرش به او گفت : تو كثيف هستي و غير از پاكيزگان نبايد اين كتاب را لمس كنند ؛ برخيز و غسل بنما يا وضو بگير ؛ پس او وضو گرفت و كتاب را گرفته و خواند : طه ؛ تا به اين جا رسيد كه « انني انا الله لا اله الا انا فاعبدني وأقم الصلاة لذكري » عمر گفت : من را به نزد محمد ببريد ؛ وقتي كه خباب كلام عمر را شنيد گفت : بشارت بادت اي عمر ؛ اميدوارم كه دعاي رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم در شب پنجشنبه كه گفتند : « خدايا اسلام را به وسيله عمر بن خطاب يا عمرو بن هشام عزيز بنما » در مورد تو مستجاب شده باشد ؛ و در اين هنگام رسول خدا در خانه خويش در پاي كوه صفا بودند . پس عمر به راه افتاده و به در خانه رسول خدا رفت ؛ و حمزه و طلحه و عده اي نيز درب خانه حضرت بودند ؛ پس حمزه گفت : اين شخص عمر است كه اگر خدا در مورد او خير مقدر كرده باشد مسلمان مي شود ؛ و اگر غير اين را اراده كرده باشد كشتن او براي ما آسان است ؛ رسول خدا نيز در خانه بودند در حاليكه به ايشان وحي صورت مي گرفت ؛ پس از خانه بيرون آمدند و به كنار عمر رسيدند ، پس او دست به كمر بند و محل بستن شمشير برد ؛ پس حضرت فرمودند : اي عمر نمي خواهي بس كني ؟ تا اينكه خداوند همان ذلتي را كه بر وليد بن مغيره وارد كرد ، بر تو نيز فرود آورد ؟ اين شخص عمر است ، خدايا اسلام را با عمر عزيز بنما !!! پس عمر گفت : شهادت مي دهم كه خدايي جز خداي يگانه نيست و اينكه تو بنده و فرستاده خدايي . برخي ادعا مي كنند كه قبل از اسلام آوردن عمر، كسي جرأت نمي كرد در خانه كعبه علني نماز بخواند و مسلمانان مخفيانه به عبادت مي پرداختند، با اسلام آ وردن عمر مسلمانان شجاع شدند و ... اين مسأله با روايتي كه در صحيح ترين كتاب اهل سنت بعد از قرآن نقل شده است، كاملا در تعارض است ؛ بلكه به شدت از مسلمان شدن مي ترسيد و از ترس اين كه توسط مشركان كشته نشود، در خانه خود مخفي شده بود؛ اما با تضميني كه عاص بن وائل به او داد، علنا اسلام را پذيرفت . محمد بن اسماعيل بخاري در صحيح خود مي نويسد: حدثنا يحيي بن سُلَيْمَانَ قال حدثني بن وَهْبٍ قال حدثني عُمَرُ بن مُحَمَّدٍ قال فَأَخْبَرَنِي جَدِّي زَيْدُ بن عبد اللَّهِ بن عُمَرَ عن أبيه قال بَيْنَمَا هو في الدَّارِ خَائِفًا إِذْ جَاءَهُ الْعَاصِ بن وَائِلٍ السَّهْمِيُّ أبو عَمْرٍو عليه حُلَّةُ حِبَرَةٍ وَقَمِيصٌ مَكْفُوفٌ بِحَرِيرٍ وهو من بَنِي سَهْمٍ وَهُمْ حُلَفَاؤُنَا في الْجَاهِلِيَّةِ فقال له ما بَالُكَ قال زَعَمَ قَوْمُكَ أَنَّهُمْ سيقتلونني إن أَسْلَمْتُ قال لَا سَبِيلَ إِلَيْكَ بَعْدَ أَنْ قَالَهَا أَمِنْتُ فَخَرَجَ الْعَاصِ فَلَقِيَ الناس قد سأل بِهِمْ الْوَادِي فقال أَيْنَ تُرِيدُونَ فَقَالُوا نُرِيدُ هذا بن الْخَطَّابِ الذي صبأ قال لَا سَبِيلَ إليه فَكَرَّ الناس . عبد اللّه بن عمر مي گويد: عمر ، در حالي كه ترسيده بود، در خانه مانده بود كه عاص بن وائل آمد و به او گفت: تو را چه مي شود؟ گفت: قوم تو مي گويند كه اگر اسلام بياورم مرا مي كشند. گفت: بعد از آنكه من تو را امان دادم كسي با تو كاري ندارد. عاص خارج شد مردم را ديد كه به سوئي مي روند گفت: كجا مي رويد؟ گفتند: اين پسر خطاب را كه اسلام آورده مي جوئيم گفت: كاري به او نداشته باشيد؛ پس مردم بازگشتند. البخاري الجعفي، ابوعبدالله محمد بن إسماعيل (متوفاي۲۵۶هـ)، صحيح البخاري، ج ۳ ص ۱۴۰۳، ح۳۶۵۱، بَاب إِسْلَامُ عُمَرَ بن الْخَطَّابِ رضي الله عنه ، تحقيق د. مصطفي ديب البغا، ناشر: دار ابن كثير، اليمامة - بيروت، الطبعة: الثالثة، ۱۴۰۷ - ۱۹۸۷. عاص بن وائل، همان كسي است كه رسول خدا صلي الله عليه وآله را مسخره مي كرد كه خداوند در باره او اين آيه را نازل كرد: إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئينَ. الحجر/۹۵. ما شرّ استهزاكنندگان را از تو دفع خواهيم كرد. او همان كسي است كه رسول خدا صلي الله عليه وآله را «ابتر» ناميد و خداوند در جواب او كوثر را به پيامبرش مرحمت فرمود و خود او را «ابتر» لقب داد: إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَر. فَصَلّ ِ لِرَبِّكَ وَ انحَْرْ. إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتر. آيا اگر واقعا، عمر آن قدر شجاع و دلاور بود كه اسلام آوردن او ضربه بزرگي به مشركان به شمار مي رفت و اسلام با ايمان آوردن او عزيز مي شد، چرا عاص بن وائل كه از سرسخت ترين دشمنان اسلام بود به او امان داد و مردم را از كشتن او منصرف كرد؟ يا اين مطالبي كه اهل سنت در باره اسلام آوردن عمر نقل مي كنند افسانه است، يا عاص بن وائل از اين كار هدفي داشته و عمر را به خاطر مسائل ديگر به اسلام آوردن تشويق كرده است. موفق باشيد گروه پاسخ به شبهات مؤسسه تحقيقاتي حضرت ولي عصر (عج)
|